رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

دندان جدید....

                                                                  عزیز دلم چند روزی بود که خیلی بیتابی میکردی و  همش گریه میکردی و بهانه میگرفتی،غذا هم که نمیخوردی تا سرتو با یه چیزی گرم میکردم و یواشکی پا میشدم که برم به کارام برسم دنبالم میومدی و گریه میکردی و منم بغلت میکردمو همونجوری به کارام میرسیدم....حالا همه اینا واسه چی بود...؟؟ بخاطر در اومدن دندون جدید رونیکا خانم......!! منو بگو که همش فکر میکردم بخاطر تنهایی و غریبی کردنته...بخاطر این...
27 مهر 1392

عید سعید قربان

                             دختر گلم امروز روز عید قربان هست.... عید قربان که پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین آرزوها، رسیدن به عشق) فرا مى رسد، عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است. در این روز حج گزار، اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کرده قربانى مى کند تا سبکبال شود.                                  عید تو هم مبارک باشه نفس مامان و بابا     ...
24 مهر 1392

تبریک روز جهانی کودک.....با چند روز تاخیر

(( روز جهانی کودک روزی است که برای یادبود و افتخار  کودکان   شناخته شده است. کشورهای و سازمان‌های بین‌المللی مختلف روزهای متفاوتی را به  عنوان روز کودک اعلام کرده و مراسم این روز را در آن جشن می‌گیرند....تو ایران 16 مهر بود ))   دختر مامان بخاطر مسافرتی که رفته بودیم نتونستم به موقع روز جهانی کودک رو تو وبت بهت تبریک                                                                          بگم....   &n...
24 مهر 1392

روزهایی که گذشت....پست اول

مامان جونی چند وقته نتونستم واست چیزی بنویسم از یه طرف کارای روزمره و وابستگی بیش  از حد تو و از طرف دیگه مسافرت غیر قابل پیش بینیمون که بخاطر کار بابایی پیش اومد ولی حالا  اومدم که جبران کنم و در عوض همه رو یکجا واست مینویسم ،اولش میخواستم همه رو تو یه پست واست ینویسم عشق  مامان ولی اگه اینکارو  میکردم حجمش خیلی سنگین میشد واسه همین همه رو جداگانه واست مینویسم... اول از همه اینکه چند وقت پیشا واسه اولین بار دخملمونو بردیم شهر بازی (شهر بازی سر پوشیده دواس) خیلی مجهز نبود ولی از هیچی بهتر بود...خلاصه اینکه حسابی بهت خوش گذشت و خوشحال بودی و کلی ذوق میکردی منم که مثله بچه ها بیشتر از ت...
23 مهر 1392

روزهایی که گذشت....پست دوم

قرار بود دوشنبه یعنی 8 مهر واسه اولین بار با رونیکا کوچولو بریم تئاتر....خاله شقایق دوست مامانی بهم  گفته بود که چند روزیه که تو بوشهر تئاتر اجرا میشه و قرار بود که بریم ببینیم ولی بخاطر تموم شدن بلیط  تئاتر قرار گذاشتیم که فردا شب یعنی سه شنبه بریم دیدن تئاتر گربه قجری و اون شب 4 تایی رفتیم شهر بازی و بعدشم دریای ریشهر و کلی خوش گذروندیم و بعد هم رفتیم خونه و منتظر فردا.... سه شنبه شب بجز ما و خاله شقایق خاله ایمان و همسرش آقا افشین و پسرای گلشم واسه دیدن تئاتر  اومدن و وقتی رفتیم داخل سالن بخاطر شلوغی سالن و کمبود جا نتونستیم همه کنار هم بشینیم و منو  علیرضا روی صندلی های ردیف بالا نشستیم و...
23 مهر 1392

روزهایی که گذشت....پست سوم

پیش به سوی تهران-رشت سه شنبه 9 مهر بابا علیرضا گفت باید بریم تهران واسه انجام کار اداری که براش پیش اومده و گفت که وسایلای مورد نیازمونو واسه رفتن جمع کنم که فردا  حرکت کنیم ....حالا منو بگو تو این فرصت کم آخه چجوری خودمو آماده کنم واسه رفتن؟؟؟؟ خلاصه با هر زحمتو کمبود وقتی که بود تونستم به کارا برسم و خوشحال از اینکه بازم داشتیم پیش خانوده ها میرفتیم. چهارشنبه 10 مهر حرکت کردیمو شب رو تو سمیرم سوئیت گرفتیم و صبح هم به سمت تهران حرکت کردیم و بعد از ظهر رسیدیم خونه مادر بزرگی(مامان لیلا....مامان بابایی) رونیکا اولش یکم غریبی کرد ولی بعدش کلی بازی کرد و چند ساعتی با عمه مریمش رقصید و هی واسش دست ...
23 مهر 1392

چقدر خوشحالم...

امروز خیلی خوشحالم آخه چند تا دوست مجازی تو شهر بوشهر پیدا کردم واسه همشون نظر گذاشتم امیدوارم بهم سر بزنن ... با اینکه منو علیرضا بوشهری نیستیم ولی خوشحال میشم که دختر کوچولومون چند تا دوست همشهری داشته باشه آخه دخملمون بوشهریه!  پیدا کردن شما دوستای گلمو مدیون سحر جون مامان آمیتیس کوچولو هستم که تو وبلاگش آدرس ملودی کوچولو رو گذاشته بود و منم کم کم تونستم شماها رو پیدا کنم عزیزای دلم واسه همینم آدرس وب  آمیتیس کوچولو رو اینجا میذارم که اگه دوستداشین بهش سر بزنین :                                     &nb...
2 مهر 1392

پاییزی دوباره...

                                                              فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ                                       مشق و مشق عشق و عشق انار                           فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان                       &nb...
1 مهر 1392

اولین قدمهای نی نی

الهی من قربونت برم عشقم،نفس مامان،دلم طاقت نیاورد الان نیام اینجا.... اومدم که ثبتش کنم....اومدم بگم  که بعد ها بخونی،بدونی که من بهترین هدیه رو از آخرین روز تابستونی 92 گرفتم..... هدیه ای که  بخاطرش  انقدر ذوق زده شدم که با دیدنش تو رو بغل کردمو غرق در بوسه کردمت... عمر مامان،تو امروز اولین گامهای زندگیتو برداشتی....بدون هیچ ترسی....پر از خنده بودی.... پر از شور و هیجان... وقتی واسه اولین بار چند قدم برداشتی من از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم!!! منو بابایی یکم باهات بازی  کردیمو هر کدوم از ما تو رو به سمت خودمون میکشوندیمو تو هم خوشحال با اون پاهای ظریف و کوچولوت به سمت  ما میومدی و ما با...
31 شهريور 1392
1